فقط یک بهار

هر گونه برداشت از این وبلاگ پیگرد قانونی خواهد داشت.

فقط یک بهار

هر گونه برداشت از این وبلاگ پیگرد قانونی خواهد داشت.

با هر کسی و با همه کس

اینک هیچ یک از قیود و محدودیت های بشری نمی تواند مرا اسیر خویش نماید 

و من تنها از شادکامی عشق سرمستم  

در عشق تفرقه و جدایی نیست هر چه هست نزدیکی و پیوستگی است...  

بنابراین من با هر کسی و با همه کس به رقص و آواز می پردازم و لذت می برم... 

 

                                                                                 

                                                                               ناراهاری

کمترین

 

دوستت دارم کمترینی است که برای تو دارم 

 

... 

 

 

بگذار آغازمان همین کمترین باشد  

 

آغاز من 

امروز ...

این روزها...

این روزها با خدا سر رقابت دارم تا مگر

شیطان، سجده ام کند

که من عاشقی چون او می خواهم

...

این روزها

این روزها ابرها بارانی اند

این روزها باران بارید

...

این روزها

برمی گردم

به شب و پنجره بسپار که بر می گردم


عشق را زنده نگه دار که برمی گردم

 

بس کن این سر زنش "رفتی و بد کردی" را


دست از این خاطره بردار که برمی گردم


دو سه روزی هم -اگر چند- تحمل سخت است


تکیه کن بر تن دیوار که برمی گردم



بین ما پیشترک هر سخنی بود گذشت


عاشقت می شوم این بار که برمی گردم

 


گفته بودی دو سحر چشم به راهم بودی


به همان دیده ی بیدار که برمی گردم

 


پرده ی تیره ی آن پمجره ها را بردار


روی رف آیینه بگذار که برمی گردم



پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست


به شب و پنجره پسپار که برمی گردم

 

با سپاس از فرناز گرامی


بو ...

بو، راه و قبله نمای من است

می برد مرا.

بر پیشانی آن کوه،

 چکه های نور سرازیر شد،

حقیقت بوی خدا می داد.

از اعماق دوزخ، اهریمنی درآمد،

دوزخ بوی دروغ می داد.

قابیل خشمش خروشید

و جنگ بوی مرگ می داد.

سپیده دمی، عشقی جوشید

آفتاب بوی عشق می داد.

تا زن نبود، از بهشت بویی بر نیامد.

گل بوی کودکی گرفت، اطمینان بوی صلح،

خیانت بوی ظلمت، خاک بوی قربانی،

وطن بوی مادران و آزادی بوی آسمان،

جوانی بوی قدرت و پیری بوی ضعف،

دریا بوی پنهانی و گمان نیز بوی همه ی آن ها را گرفت.

نزد من نیز، شعر بوی خواب گرفت

و گرسنگی بوی رنج و رنج بوی ستم

و کردستان نیز بوی هر سه.

شیرکه بیکه س - بخشی از یک شعر بلند

 

 

هتل


داری می روی

از پنجره ی هتل

و مثل چراغ های دور

پشت تپه های شهر

...

هستی

بی آن که با من باشی...


رد پا...


بگذار عشق در رد پایی بر جای بماند

عابران می روند...

اگر عاشقم باشی

نگاهت به کوچه می ماند...



فروردین 92



عکس از خودم

تاورکتونی







آیا واقعن میتراپرستی ریشه در آیین مهری ایران باستان دارد؟


پاسخ بسیاری از اساتید و صاحب نظران به این پرسش پاسخ مثبت است. اما کتاب پژوهشی نو در میترا پرستی پاسخ منفی را اثبات می کند. آن چه باعث شده است همه ی ما گمان کنیم که میتراپرستی برداشتی از آیین مهری  ی ایران باستان است وجود نمادهایی بسیار مشترک در نماد تاورکتونی است که آیین برجسته و اختصاصی ی میتراپرستی است. تاورکتونی به معنای کشتن و ذبح گاو است. میتراپرستان صحنه ی کشتن گاو را همیشه در محراب و مرکز معبد خویش می آراستند.

همان طور که می دانیم در ادبیات و تاریخ اساطیری ایران و هند، گاو عنصری مقدس و حضوری بسیار برجسته در پیدایش حیات زمینی و زندگی بشری دارد، این معنای اسطوره ای ایرانی اولین نهیب و سؤال را در مقابل تاورکتونی به ذهن متبادر می کند که اگر میتراییسم برداشتی از آیین مهر ایرانی است چرا در آن شاهزاده یا قهرمان جوان همواره در حال کشتن گاو دیده می شود؟ در حالی که گاو در نقش عنصری مقدس نباید در حال کشته شدن از سوی قهرمان ستودنی نشان داده شود؛ زیرا در اسطوره ی ایرانی گاو به دست اهریمن کشته می شود نه عنصر اهورایی!

این کتاب با وارد کردن این اشکال و سپس گام به گام با طرح دیدگاه هایی که تلاش کرده اند تاورکتونی را با متقاعد کننده ترین شیوه توجیه کنند و یکایک عناصری که در این تصویر جذاب نمایان شده است را معرفی کنند، ادامه پیدا می کند و در این سیر با تکامل دیدگاه ها همراه با مستندات آن آشنا می شویم که بحثی بسیار ارزشمند را می خوانیم.

برای آشنایی ی شما دوست گرامی عناصر تصویر تاورکتونی را تنها نام می برم و دریافت اطلاعات بیشتر را به خواندن این کتاب از سوی شما وامی گذارم.

اما نمی توانم انکار کنم که این پژوهش توانست بخشی از ابهامات و پرسش هایی که در دهن من سال ها خانه کرده بود را شفاف سازد یا دست کم راهی پیش رویم بگشاید. مسایلی همچون دور زمان و زمان های کیهانی، چرایی اعتقاد گذشتگان به ستارگان و روی آوردن آن ها به خورشید و ... 

آن چه در تصویر تاورکتونی می بینیم:                                    


میتراس گاو کش به صورت قهرمانی جوان و همچون شاهزادگان شرقی با نیم تنه و شنلی سرخ که در حال اهتزاز است و کلاهی با رأس خمیده که به کلاه فریجی معروف است، دیده می شود. او فاتحانه سوار بر یک گاو نر قوی هیکل به حالت نیم خیز زانو زده، انگشت در منخرین گاو انداخته و سر گاو را به نشان قربانی کردن به بالا کشیده و خنجری در کتفش فرو کرده است، از جای خنجر خون می جهد و گاهی از جای زخم خوشه های گندم و نباتات روییده اند. از دم گاو خوشه غلات ظاهر شده و سگی به سوی زخم گاو جهیده در حال لیسیدن خون است. هم چنین ماری به سوی خون در حرکت است و در مکیدن خون سگ را همراهی می کند و عقربی بربیضه ی گاو چسبیده است. در دو طرف گاو دو جوانک با همان کلاه فریجی و لباس شرقی در حالی که مشعلی در دست دارند و پاهای خود را چلیپاوار روی هم انداخته اند، ایستاده اند اما یکی از آن ها یعنی کاوتس، مشعل را به سوی بالا و دیگری، کاوتوپاتس مشعل را رو به پایین گرفته است. در اطراف صحنه تاورکتونی نقش هایی از شرح زندگی میتراس تولد او از صخره، کلاغ، خورشید و ماه و سیّارات و منطقه البروج .... دیده می شود.

رسم نثار در دیوان حافظ





نثار به کسر نون به معنی پراکندن و افشاندن یا افشانیدن و فشاندن است و به ضم نون هم آمده است (تاج العروس و لسان العرب)

زرفشاندن و گوهر افشاندن و نیز گل افشاندن در شعر، یادآوری رسمی کهن است که آن را "رسم نثار" می گفته اند.

دینار بر پراکندن که گویا رسم چینیان هم بوده است.

در رسم نثار، ماده ی اصلی زر بوده است که به گفته ی خیام در نوروزنامه "شاه همه گوهرهای گدازنده و زینت ملوک است و در باورهای عامیانه و منسوبات کواکب، در نجوم احکامی، آفتاب سازنده ی آن در دل خاک می باشد و به همین جهت خورشید لقب "زرگر چرخ" یافته است."


و "دینار نثار" که زر مسکوک و مخصوص رسم نثار بوده است.


*آخرین نمایش این رسم در سال های آخر حکومت ساسانیان و در پادشاهی پنج ماهه آزرم دخت دیده می شود:

از اصطلاحات در بیان این رسم به وسیله ی فردوسی نشان می دهد که ر سم نثار بیشتر درباری و اشرافی بوده است و در ادوار بعد، یعنی دوره های اسلامی، خلفای اموی و عباسی و حکام و پادشاهان دست نشانده ی آنان به خاطر جلب مال و ثروت بیشتر و اخذ تحف و هدایا از مردم به ویژه از درباریان و محتشمان و کارگزاران مملکت این رسم را به جا می آوردند. چنان که جشن های سده و مهرگان و نوروز و مراسم آن به همین علت به وسیله ی ایشان با جدیت برگزار می شد. شاهان و حکام مغول نیز به همین سبب و شاید بر حسب عادت دیرین و قبیله ای رسم نثار را در دربار خود اجرا می کردند.


لفظ نثار:


در فارسی: برافشاندن پراکندن و برپراکندن

احتمال: "داشن" جزء دوم پاداشن پهلوی و پاداش فارسی که شاید در اصل "دادشن" پهلوی بوده و با  "دهشن" پهلوی و "هش" فارسی و "داد" از یک ریشه و به یک معنی است. اگر چه داشن همراه با "داشاذ" و "دهشت" در لغت فرس اسدی به معنی عطا و در دیگر فرهنگ ها نقد و جنسی را نیز گویند که پارسیان در جشن ها می داده اند و فدیه و فداء به کسر فا به معنی سربها و دادن چیزی است برای بازخرید و رهایی اسیر که در فارسی "سرگزیت" یا "سرگزید" و گاهی با تحریف "هرگزیت" آمده است و جزیه معرب همان گزیت است که مسلمانان به طور سرشمار از کافران می گرفته اند.

برگرفته از مقاله ی دکتر ابوالفضل مصفا

حافظ و ادبیات مزدیسنا




مغ: پیشوای زرتشتیان


        نویسندگان معتبر دنیای قدیم میان مغ های ایران و کلده فرق گذاشته اند. مغان ایر ان کسانی بودند که با فلسفه زرتشت آشنایی داشتند اما مغان کلده در ضمن تعلیم دینی خود از جادو و طلسم نیز بهره ای داشتند اما چنانکه می دانیم در تمام اوستا جادو و جادوگری نکوهیده شده است. مغ واژه ای ایرانی الاصل است. کار مغان ایران اجرای مراسم دینی بوده است، آن ها طبقه دانشمندان و تحصیل کردگان را تشکیل می دادند. کورورش، دادگری وراستی را از مغان آموخت.

در روزگار ساسانیان دین و دولت به یکدیگر پیوسته بودند و بیشتر امور کشوری به دست همین موبدان که تحصیل کردگان بودند، اداره می شد. این مردم در کار نویسندگی و اختر شناسی و پیشگویی نیز دست داشته اند، طرف مشورت پادشاه بوده اند و نگهداری معابد و دیرهای زرتشتیان  را بر عهده داشتند.


جام جم


      در روایات ملی آمده است که در روزگار جمشید "می" کشف شد و به همین جهت ترکیب "جام جم" نیز  بعداً در ادبیات فارسی وارد شد.


سروش

        واژه ی سروش که در اوستا سراوش آمده است به معنی اطاعت و فرمانداری است مخصوصاً اطاعت از دستورات و اوامر الهی و شئون کلان ایزدی است. در ادبیات فارسی به معنوی فرشته آمده است. کلمات سرود و سراییدن در فارسی از همین ریشه و بن است. ریشه ی این واژه در اوستا سرو sru به معنی شنیدن است و در اوستا به کار رفته است. در اوستا نیز سروش، فرشته ای است که نمانیده ی خصلت رضا و تسلیم است.

در ادبیات متأخر مزدیستا، سروش یکی از فرشتگانی است که در جهان دیگر ناظر اعمال آدمی است. وظیفه ی این فرشته در آیین مزدیسنا این است که خاکیان را راه اطاعت نشان دهد و راه و رسم بندگی بیاموزد. در اوستا نیز سروش، فرشته ای است که نمانینده ی خصلت رضا و تسلیم است. حتا در ادبیات متأخر مزدیسنا سروش گاهی پیک ایزدی است و حامل بشارتی از عالم غیب است.


برگرفته از مقاله ی آقای دکتر فرهاد آبادنی

تماشا


سرای عکس من گشایش یافت... تماشا


(با پوزش از محسن گرامی به خاطر به کار بردن واژه ی منحوس!!)


http://axhome.aminus3.com/


عکس از خودم


از میان پیامک های رسیده ی نوروزی:

تقدیم به دوستان


1392is at the door, remember, life is short, break the rules, forgive quickly, love truly and laugh uncontrollaby, have a memorable holiday.



و


چشم بیدار بر این تلخی ایام ببند

خواب های شکرین بهر تو دیده است بهار   

بهاریه

جهان را دگرگونه شد کار و بارش/      برو مهربان گشت صورت نگارش


به دیبا بپوشید نوروز رویش     /   به لوءلوء بشست ابر گرد از عذارش


به نیسان همی قرطه سبز پوشد /   درختی که آبان برون کرد ازارش


گهی درّ بارد گهی عذر خواهد     /       همان ابر بدخوی کافور بارش


که این کرامت همان بوستان را / که بهمن همی داشتی زار و خوارش؟


پُر از حلقه شد زلفک مشک بیدش /  پُر از درّ شهوار شد گوشوارش


به صحرا بگسترد نیسان بساطی / که یاقوت پُودست و پیروزه تارش


گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن / که پر نقش چین شد میان و کنارش


درم خواهی از گلبانش گذر کن /     وشی بایدت مگذر از جویبارش


چرا گر موحد  نگشته  ست گلبن / چنین در بهشتست هال و قرارش


وگر آتش است اندر ابر بهاری     /    چرا آب نابست بر ما شرارش؟


شکم پر زلوءلوءی شهوار             / مشو غرّه خیره به روی چو قارش


نگه کن بدین کاروان هوائی /        که کافور و درّست یکرویه بارش


سوی بوستانش فرستاده دریا /    به دست صبا داده گردون مهارش


که دیده ست هرگز چنین کاروانی/که جز قطره باری ندارد قطارش؟


به سال نو ایدون شد این سال خورده/که برخاست از هر سوی خواستارش


چو حورا که آراست این پیرزن را؟ /همان کس که آراست پیرارو پارش

                                                     

                                                    ناصر ِ خسرو

 

حلاج، عارف یا ملحد؟




حلاج، نامی آمیخته با راز در لایه های عمیق تاریخ. از زمانی که به خاطر دارم همواره در ذهنم مقابل این نام علامت سؤال داشتم و با نوعی پارادوکس درباره آن دست به گریبان بودم. از همان نوجوانی که تمام اطلاعاتی که از این شخصیت داشتم خلاصه می شد در اناالحق گفتنی که منجر شد او را به دار بیاویزند و یا پاره ای داستان های دیگر همچون اناالحق نوشتن خاکسترهای باقی مانده از او روی آب و ...

آن چه ذهنم را درگیر می کرد این بود که این شخصیت که از او به عنوان عارفی بزرگ یاد می شد و عرفان او تا این اندازه زبانزد است چرا باید تا مرز الحاد کشانده شود؟ اگر شطحیات او اینچنین دیگران را برآشفته چرا دیدگاه ها و شطحیات دیگر عارفان منجر به چنین رخداد تلخی که بر حلاج گذشت، نشد؟ جمع این دو هیچ گاه برای من حل نشد تا اینکه انبوه سؤالات و خواندن هر آنچه به دستم آمد درباره ی او، به این امر رسیدم که ناچار باید پذیرفت، از "عرفان اسلامی" خبری در "حسین بن منصور حلاج" نیست و او به واقع نسبت به دین اسلام ملحد بود. پیام "اناالحق" نه از باب یکی شدن با حضرت حق بر زبان وی جاری شده است که اصرار او تا دم مرگ بود  که انسان خود ِ خداست. بن مایه های این اندیشه بر آن است که خدا نماد و معنای نیرو و قدرت درونی خود انسان است که آرزو دارد آن را در واقعیت به نمایش بگذارد. مبارزات فرهنگی او که به طور گسترده ای صورت می گرفت، پیروان زیادی را به همراهش کشاند و همکاری های مخفیانه اش با قرمطیان* آن قدر دامن گرفته بود که دستگاه خلافت عباسی را سخت نگران سازد. اگر چه او  از نوجوانی تحت آموزش های صوفیانه در درس افرادی همچون "سهل تستری" و "عمروبن عثمان مکی" قرار گرفت اما در خرقه ی هیچ کدام از این دو پیر نماند و راه دیگری جست. او هم صدا با قیام بردگان (قیام زنج) راهی به مبارزه با فئودالیسمی که اجتماع را در خود فرو می برد، می جست. از سوی دیگر زمان نوجوانی و تعلیم جویی حلاج هم زمان بود با سال وفات امام یازدهم که مردم با باورهایی نسبت به مهدی موعود (عج) رو در رو بودند و می دانیم که در طول تاریخ همواره مردمان در انتظار منجی بوده اند و با توجه به انتظار ظهور فرزندی از آل رسول به سر می بردند، این باور زمینه هایی را هم فراهم می کرد تا کسانی خود را منجی قلمداد کنند و ... از سویی احساس می شود تنها وجود یک عارف نمی تواند این قدر سران سیاستمدار را در ترس و واهمه فرو برد و قطعن جایگاه حلاج جایگاهی سیاسی و اجتماعی و خطرناک برای سران قدرت سیاسی و اجتماعی بوده است. به همین مقدار بسنده می کنم و بخش کوچکی از اشعار منسوب به وی را در ادامه می آورم:

آن که افسار عقل داد از دست

جز پریشانی خود چه طرفی بست؟

(هر یک از رازها، فریبی است تازه)

تا به حیرانی دم زند او هست؟


این مطلب را هم بخوانید.


*باید دانست قرمطیان اصلن نمی توانند با اسماعیلیان یکی باشند چون از اساس ماجرا با هم تفاوت فکری و اعتقادی دارند. مرسوم است که نام دیگر اسماعیلیه را قرمطیه و باطنیه می دانند.

 

درخت من ...

به دست خود درختی می نشانم

به پایش جوی آبی می کشانم

 

کمی تخم چمن بر روی خاکش

برای یادگاری می فشانم

 

درختم کم کم آرد برگ و باری

بسازد بر سر خود شاخساری

 

چمن روید درآنجا سبز و خرم

شود زیر درختم سبزه زاری

 

به تابستان که گرما رو نماید

درختم چتر خود را می گشاید

 

خنک میسازد آنجا را ز سایه

دل هر رهگذر را می رباید

 

به پایش خسته ای بی حال و بی تاب

میان روز گرمی می رود خواب

 

شود بیدار و گوید ای که اینجا

درختی کاشتی،روح تو شاداب


عباس یمینی شریف

جای خالی کی؟

اسم محمود دولت آبادی همواره در من احساس احترام برانگیخته. چهره زمخت و اخم های دوست داشتنی اش انگار ردّی از یکایک شخصیت های کلیدر است که با خواننده های کتابش گفتگو می کند و من همچنان معتقدم هر ایرانی باید کلیدر را بخواند. از کلیدر بگذرم، "جای خالی سلوچ" را نخوانده بودم، اما حالا که خوانده ام، این کتاب مثل یک علامت سؤال در قفسه کتابخانه ام نشسته است. اگر کسی بخواهد محترمانه، ادیبانه و خصمانه زن را بکوبد و حرمتش را بشکند، باید گفت "جای خالی سلوچ" این کار را انجام داده است. همین!

 

ادامه ...

در پی پست پیشین رشاد گرامی یادداشتی را نوشتند که لازم شد نکات مکملی را بنویسم. ترجیح دادم آن را در پست جداگانه ای منتشر کنم. ابتدا دیدگاه رشاد عزیز را در این جا می گذارم و بعد نکات را مطرح می کنم:


رشاد گرامی: "بیهقی نوشته‌های خود را به صورت تاریخ روزانه می‌نگاشته است. کتاب تاریخ بیهقی (یا تاریخ مسعودی) بخش مربوط به دوران سلطنت سلطان مسعود است. بعد از مرگ مسعود، بیهقی مورد غضب سلطان بعدی قرار گرفته و از منصب دیوانی عزل می‌شود، و این زمان بازگشت ناصرخسرو به خراسان و شروع به تبلیغ برای اسماعیلیان و اهمیت یافتن اوست. احتمالاً کتاب بعدی بیهقی (که نمانده است) دارای اشاراتی به ناصرخسرو و تبلیغات او که منجر به آشوب مخالفان و تبعیدش گردید باشد.." 

نکات:

1- بررسی ها نشان می دهد ابوالفضل بیهقی تاریخ غزنویان را از آغاز تاریخ غزنویان زمان سبکتگین سال 367 تا آخر عمر خودش یعنی 470 نوشته است که زمان ابراهیم بن محمود است. او خودش می گوید تاریخ غزنویان را از 409 شروع کرده و ظاهرن 4 و نیم مجلد اول از کتاب که مفقود شده به حوادث سال های 409 تا 421 پرداخته است.

6 مجلدی که در حال حاضر موجود است در ماه های پایانی سال 450 تا اواخر سال 451 نوشته شده است. (اشاره به این موضوع در ادامه ی داستان کدخدای سالار غازی شده است.)

2- بیهقی شرح مرگ سلطان فرخ زاد (پسر مسعود) و جلوس براردش ابراهیم را هم نوشته است، بنابراین بخش های پایانی کتاب در ماه های ذی حجه ی سال 450 تا صفر 451 نوشته شده است. با قاطعیت می توان گفت بخش موجود این کتاب در فاصله ی ماه های پایانی 450 تا اواخر 451 به رشته ی تحریر در آمده است.

3- ناصر خسرو در 394 متولد شد و تا 27 سالگی که هنوز متحول نشد در دربار شغل مهمی داشت یعنی تا سال 421 در دربار بوده است. (تا این جا احتمال می دهیم نامی از ناصر در مجلدات مفقود شده آمده باشد.)

4- اینک با توجه به نگارش تاریخ بیهقی در تاریخ هایی که شرح آن گذشت و توضیحاتی که داده شد و از سویی ناصر در دربار مسعود هم بوده است به گمان می رسد جای آن بوده که ذکر نامی از او به میان می آمد ولو به دشمنی و ناسزا و نفرین و ... می دانیم که ناصر خسرو عالم بسیار توانمندی بوده و پرآوازه...

ابوالفضل و ناصر (خسروی در بیهقی نیست!)

مدتی است این سؤال فضای ذهنم را اشغال کرده است که چرا ابوالفضل بیهقی در دوره تاریخ خود نام و یادی از ناصر خسرو نکرده است؟


با توجه به تاریخ ها و قرائنی که در منابع ذکر شده است و نیز با توجه به این که ناصر تا چهل سالگی در دربار حاکمان  و سلطانان زمان خود به دبیری مشغول بود و در این میان عهد سلطان مسعود را درک کرده است و پس از شکست دندانقان و پس از دوره غزنویان هم در دستگاه طغرل و چغری هم به کار دیوانی مشغول بود که پست بسیار مهم درباری بوده است، اشاره به وجود و نقش او  آن قدر مهم و قابل توجه بود که بیهقی که در اثر تاریخی خود به مسایل ریز و درشتی اشاره می کند، از ناصر هم یادی بکند.

در ابتدای شکل گرفتن این سؤال، با خود اندیشیدم شاید در مجلدهایی از تاریخ بیهقی که هیچ گاه به دست ما نرسیده است، نامی از ناصر ِ خسرو به میان آمده باشد ولی با توجه به حضور او در دربار مسعود (و از سویی تاریخ مسعودی در دسترس ماست و هم از سویی دیگر ناصر در زمان مسعود هم بوده است) جای داشت که نامی از او ببینیم و حتی اگر در تاریخ محمودی از نام او ذکری رفته باشد، با توجه به شیوه ی ابوالفضل بیهقی که در جای جای تاریخ خود هر از گاهی اشاره می کند که مثلا درباره ی فلان موضوع در مجلدهای پیشین یا در فلان جا نوشته ام به نظر می رسد می توانست از او یادی بکند.

شاید گفته شود شهرت و آوازه ناصر ِ خسرو پس از آن که عنوان "حجت" را از حاکم مصر گرفت، به چشم آمده است و طبیعی است که در آن زمان که مورد اشاره ی ماست، آن قدر جایگاه او مهم نبوده که ضرورت داشته باشد در تاریخ بیهقی به او اشاره ای شده باشند ولی باز هم به قرائن تاریخی و با توجه به  سیر زندگی ناصر و آشنایی او به علوم کامل زمان خود و بحث و جدل هایی که داشته، باز هم اهمیت حضور او به چشم می آید. اگر از این موضوع هم چشم پوشی کنیم باز شغل دیوانی او آن قدر مهم بوده که اگر نگوییم به عنوان موضوعی محوری اما می توانست یک بار هم که شده در تاریخ بیهقی که به دست ما رسیده است، از او نامی بیاید.

در پایان با توجه به این که به هیچ روی تاریخ بیهقی، متنی بی طرفانه نیست با وجود این که بیهقی در هر جایی که توانسته داعیه بی طرفی دشته است؛ حدسی دیگر که البته اصلا حدس خوبی نیست، می توان مطرح کرد که آیا ابوالفضل به ناصر احساس خوبی نداشته است؟ و علاقه ای نسبت به او نداشته است؟

فرض مهم دیگری که معمولا به عنوان پاسخ جدی به سؤال اصلی این نوشتار مطرح می شود، اسماعیلی بودن ناصر است که فرضی کاملن درست و به جاست، اما پاسخ سؤال نیست بلکه آن را قوت هم می بخشد چرا که اهمیت آن را برای پرداختن به موضوع بیشتر هم می کند.





عاقبت



در دل و جان خانه کردی عاقبت

هر دو را ویرانه کردی عاقبت

آمدی کآتش در این عالم زنی

 وانگشتی تا نکردی عاقبت

ای زعشقت عالمی ویران شده

قصد این ویرانه کردی عاقبت

من تو را مشغول می کردم دلا!

یاد آن افسانه کردی عاقبت

                     عاقبت...