فقط یک بهار

هر گونه برداشت از این وبلاگ پیگرد قانونی خواهد داشت.

فقط یک بهار

هر گونه برداشت از این وبلاگ پیگرد قانونی خواهد داشت.

حلاج، عارف یا ملحد؟




حلاج، نامی آمیخته با راز در لایه های عمیق تاریخ. از زمانی که به خاطر دارم همواره در ذهنم مقابل این نام علامت سؤال داشتم و با نوعی پارادوکس درباره آن دست به گریبان بودم. از همان نوجوانی که تمام اطلاعاتی که از این شخصیت داشتم خلاصه می شد در اناالحق گفتنی که منجر شد او را به دار بیاویزند و یا پاره ای داستان های دیگر همچون اناالحق نوشتن خاکسترهای باقی مانده از او روی آب و ...

آن چه ذهنم را درگیر می کرد این بود که این شخصیت که از او به عنوان عارفی بزرگ یاد می شد و عرفان او تا این اندازه زبانزد است چرا باید تا مرز الحاد کشانده شود؟ اگر شطحیات او اینچنین دیگران را برآشفته چرا دیدگاه ها و شطحیات دیگر عارفان منجر به چنین رخداد تلخی که بر حلاج گذشت، نشد؟ جمع این دو هیچ گاه برای من حل نشد تا اینکه انبوه سؤالات و خواندن هر آنچه به دستم آمد درباره ی او، به این امر رسیدم که ناچار باید پذیرفت، از "عرفان اسلامی" خبری در "حسین بن منصور حلاج" نیست و او به واقع نسبت به دین اسلام ملحد بود. پیام "اناالحق" نه از باب یکی شدن با حضرت حق بر زبان وی جاری شده است که اصرار او تا دم مرگ بود  که انسان خود ِ خداست. بن مایه های این اندیشه بر آن است که خدا نماد و معنای نیرو و قدرت درونی خود انسان است که آرزو دارد آن را در واقعیت به نمایش بگذارد. مبارزات فرهنگی او که به طور گسترده ای صورت می گرفت، پیروان زیادی را به همراهش کشاند و همکاری های مخفیانه اش با قرمطیان* آن قدر دامن گرفته بود که دستگاه خلافت عباسی را سخت نگران سازد. اگر چه او  از نوجوانی تحت آموزش های صوفیانه در درس افرادی همچون "سهل تستری" و "عمروبن عثمان مکی" قرار گرفت اما در خرقه ی هیچ کدام از این دو پیر نماند و راه دیگری جست. او هم صدا با قیام بردگان (قیام زنج) راهی به مبارزه با فئودالیسمی که اجتماع را در خود فرو می برد، می جست. از سوی دیگر زمان نوجوانی و تعلیم جویی حلاج هم زمان بود با سال وفات امام یازدهم که مردم با باورهایی نسبت به مهدی موعود (عج) رو در رو بودند و می دانیم که در طول تاریخ همواره مردمان در انتظار منجی بوده اند و با توجه به انتظار ظهور فرزندی از آل رسول به سر می بردند، این باور زمینه هایی را هم فراهم می کرد تا کسانی خود را منجی قلمداد کنند و ... از سویی احساس می شود تنها وجود یک عارف نمی تواند این قدر سران سیاستمدار را در ترس و واهمه فرو برد و قطعن جایگاه حلاج جایگاهی سیاسی و اجتماعی و خطرناک برای سران قدرت سیاسی و اجتماعی بوده است. به همین مقدار بسنده می کنم و بخش کوچکی از اشعار منسوب به وی را در ادامه می آورم:

آن که افسار عقل داد از دست

جز پریشانی خود چه طرفی بست؟

(هر یک از رازها، فریبی است تازه)

تا به حیرانی دم زند او هست؟


این مطلب را هم بخوانید.


*باید دانست قرمطیان اصلن نمی توانند با اسماعیلیان یکی باشند چون از اساس ماجرا با هم تفاوت فکری و اعتقادی دارند. مرسوم است که نام دیگر اسماعیلیه را قرمطیه و باطنیه می دانند.

 

درخت من ...

به دست خود درختی می نشانم

به پایش جوی آبی می کشانم

 

کمی تخم چمن بر روی خاکش

برای یادگاری می فشانم

 

درختم کم کم آرد برگ و باری

بسازد بر سر خود شاخساری

 

چمن روید درآنجا سبز و خرم

شود زیر درختم سبزه زاری

 

به تابستان که گرما رو نماید

درختم چتر خود را می گشاید

 

خنک میسازد آنجا را ز سایه

دل هر رهگذر را می رباید

 

به پایش خسته ای بی حال و بی تاب

میان روز گرمی می رود خواب

 

شود بیدار و گوید ای که اینجا

درختی کاشتی،روح تو شاداب


عباس یمینی شریف

جای خالی کی؟

اسم محمود دولت آبادی همواره در من احساس احترام برانگیخته. چهره زمخت و اخم های دوست داشتنی اش انگار ردّی از یکایک شخصیت های کلیدر است که با خواننده های کتابش گفتگو می کند و من همچنان معتقدم هر ایرانی باید کلیدر را بخواند. از کلیدر بگذرم، "جای خالی سلوچ" را نخوانده بودم، اما حالا که خوانده ام، این کتاب مثل یک علامت سؤال در قفسه کتابخانه ام نشسته است. اگر کسی بخواهد محترمانه، ادیبانه و خصمانه زن را بکوبد و حرمتش را بشکند، باید گفت "جای خالی سلوچ" این کار را انجام داده است. همین!

 

ادامه ...

در پی پست پیشین رشاد گرامی یادداشتی را نوشتند که لازم شد نکات مکملی را بنویسم. ترجیح دادم آن را در پست جداگانه ای منتشر کنم. ابتدا دیدگاه رشاد عزیز را در این جا می گذارم و بعد نکات را مطرح می کنم:


رشاد گرامی: "بیهقی نوشته‌های خود را به صورت تاریخ روزانه می‌نگاشته است. کتاب تاریخ بیهقی (یا تاریخ مسعودی) بخش مربوط به دوران سلطنت سلطان مسعود است. بعد از مرگ مسعود، بیهقی مورد غضب سلطان بعدی قرار گرفته و از منصب دیوانی عزل می‌شود، و این زمان بازگشت ناصرخسرو به خراسان و شروع به تبلیغ برای اسماعیلیان و اهمیت یافتن اوست. احتمالاً کتاب بعدی بیهقی (که نمانده است) دارای اشاراتی به ناصرخسرو و تبلیغات او که منجر به آشوب مخالفان و تبعیدش گردید باشد.." 

نکات:

1- بررسی ها نشان می دهد ابوالفضل بیهقی تاریخ غزنویان را از آغاز تاریخ غزنویان زمان سبکتگین سال 367 تا آخر عمر خودش یعنی 470 نوشته است که زمان ابراهیم بن محمود است. او خودش می گوید تاریخ غزنویان را از 409 شروع کرده و ظاهرن 4 و نیم مجلد اول از کتاب که مفقود شده به حوادث سال های 409 تا 421 پرداخته است.

6 مجلدی که در حال حاضر موجود است در ماه های پایانی سال 450 تا اواخر سال 451 نوشته شده است. (اشاره به این موضوع در ادامه ی داستان کدخدای سالار غازی شده است.)

2- بیهقی شرح مرگ سلطان فرخ زاد (پسر مسعود) و جلوس براردش ابراهیم را هم نوشته است، بنابراین بخش های پایانی کتاب در ماه های ذی حجه ی سال 450 تا صفر 451 نوشته شده است. با قاطعیت می توان گفت بخش موجود این کتاب در فاصله ی ماه های پایانی 450 تا اواخر 451 به رشته ی تحریر در آمده است.

3- ناصر خسرو در 394 متولد شد و تا 27 سالگی که هنوز متحول نشد در دربار شغل مهمی داشت یعنی تا سال 421 در دربار بوده است. (تا این جا احتمال می دهیم نامی از ناصر در مجلدات مفقود شده آمده باشد.)

4- اینک با توجه به نگارش تاریخ بیهقی در تاریخ هایی که شرح آن گذشت و توضیحاتی که داده شد و از سویی ناصر در دربار مسعود هم بوده است به گمان می رسد جای آن بوده که ذکر نامی از او به میان می آمد ولو به دشمنی و ناسزا و نفرین و ... می دانیم که ناصر خسرو عالم بسیار توانمندی بوده و پرآوازه...