فقط یک بهار

هر گونه برداشت از این وبلاگ پیگرد قانونی خواهد داشت.

فقط یک بهار

هر گونه برداشت از این وبلاگ پیگرد قانونی خواهد داشت.

چرا؟

پرده ی اول:

چندی پیش در جلسه ای شرکت کردم به همراه پدرم که برای تحویل آپارتمانی تشکیل شده بود که حدود ۵ سال است طول کشیده و اصلن معلوم نیست تا زنده ام آن را به من تحویلش بدهند و من فکر کنم که مثلن آپارتمانی دارم... بگذریم. عوامل اجرایی که خودشان هم عالم بامزه ای دارند و اگر وقتی بود می شد شمه ای از آن ها نوشت و هم خندید و هم ... القصه... عوامل اجرایی شروع کردند بعد از کمی تخریب یکدیگر به این که ما خسته شده ایم و پول های تان را واریز نکرده اید و ما ساختمان ها را به همین وضعیتی که الان هست (که به سختی می توان نام خانه بر آن نهاد بعد از ۵ سال ساخت و ساز) به خودتان می دهیم و خودتان می دانید و خودتان. این امر عالی! در حالی است که هر قطعه ی ۳ طبقه که دارای ۳ واحد شمالی و ۳ واحد جنوبی است میان ۶ نفر تقسیم شده است - که شیوه ی تقسیم را هم که اگر بدانید جزو دانش های شگفت انگیز بشری تان خواهد بود!- که در آن ۶ نفر به ندرت ممکن است یک دو نفری یکدیگر را بشناسند... سر و صدایی بود و همهمه و صدا به صدا نمی رسید و هر کسی چیزی می گفت. تعداد خانم ها خیلی خیلی کمتر از آقایان حاضر بود. وقفه ای در جلسه حاصل شد و افراد پراکنده شدند و  دوباره به بانگ بازگشتی برگشتند. رییس عوامل اجرایی در میان صحبت هایش اشاره به خانمی کرد که در این وقفه ی طلایی نزد ایشان رفته و کمی دیدگان تر کرده و اشکی ریخته و نالیده که من یک زن تنها کسی را نمی شناسم. چه کار کنم؟ و آقای عوامل اجرایی گفت من خودم حاضرم تمام کارهای ایشان را به عهده بگیرم و ...

 

پرده ی دوم:

دیشب قرار بود از نیشابور بروم تهران بدون بلیط و به همکارانم ملحق شوم. گفته آمد که چون یک نفرم حتما می توانم سوار قطار شوم و مشکلی قطعن (با چندین تشدید قرائت بفرمایید) پیش نخواهد آمد. سرخوشان دوان دوان خودم را به راه آهن رساندم خودمم هم از شما چه پنهان کمی سنگین بود با بسته ایی در دست و کیفی بر شانه و ... شکمی البته گرسته. متصدی فروش بلیط گفت بروید هر قطاری که آمد با رییسش صحبت کنید ما کاری نمی توانیم بکنیم. من هم خود را که شرح آن رفت تند تند می رساندم به قطارهایی که از همین مشهد خودمان می رسید به نیشابور. هر قطاری رییسش در نقطه ای بود مثلن قطار اولی که آمد -چون نقطه ای که ایستاده بودم وسط قطار بود- کمی یه هر دو سو نگاه کردم و بر اساس ندایی درونی به سمت راست رفتم که بهتر است :آدم کلن پای راستش را اول بردارد و بگذارد و به دست راست بخوابد و به راه راست برود و من هم همین طور راست راست رفتم که گفتند در چه حالی که رییس قطار در آن سوی دیگر در رستوران است و من خود سنگین را دوان دوان به رستوران رساندم و البته رییس قطار از این سنگینی خوشش نیامد و مرا به درون راه نداد...

قطار دوم که رسید به سمت چپ دویدم و دویدم کاشکی نمی دویدم یکی گفت برگرد که آن که در پی اویی در سوی راست قطار است و راه رفته را برگشتم و کلی خودم را سرزنش کردم که حالا یک بار سمت راست جواب نداد چرا از راه راست بازگشتی... می دویدم که یکی که از همان ساعت اول ورودم به راه آهن مدام مرا در حال چرخیدن و دویدن دیده بود با آن سنگینی که شرحش رفت گفت رییس سمت چپ است... چشم هایم مثل جغدی در شب قلمبید و شروع کردم به سمت چپ دویدن و خدا می داند خود سنگین چه کیفی می کرد از این دواندن من تا بالاخره همان آقایی که مرا به سمت چپ هدایت کرده بود فریاد زد رییس قطار همان وسط ایستاده... چه درد سرتان بدهم ... پاسخ منفی بعدی را هم شنیدم ولی بعد از کلی اصرار و جواب نگرفتن و جمله ثابت تکراری که: "اصلن جا نداریم آن هم برای یک خانم تنها" دیدم که لحظاتی پیش از حرکت قطار آقای رییس از این طرف به آن طرف می رود و مدام می پرسد آن خانمی که گریه می کرد کو؟ سرانجام پیدایش نکرد و رفت. برای رسیدن قطار بعدی حدود کمتر از یک ساعت باید به انتظار می نشستم که  دیدم خانم جوانی که او هم همان زمان رسیدن قطار اول هوشمندانه تر از من تشخیص داده بود که باید به سمت چپ برود و مثل من راهش نداده بودند به درون هاهای می گرید و  یکی از مسولین راه آهن در حال دلجویی از اوست... فهمیدم آن رییس دنبال این خانم می گشت که به او هم مثل من می گفتند جا نداریم! ولی می خواستند راهش بدهند به درون قطار!

سکوت کردم و رفتم تا جایی بنشینم و خود سنگین را کمی به استراحت بنشانم که دیدم دو نفر دیگر از آقایان مسول راه آهن می خندند و درباره ی گریه آن خانم صحبت می کنند...

بماند که سرانجام دیشب من و آن خانم با هم با دست هایی درازتر از پاهایی که کلی دویده بودند با وسایلی در دست کنار میدان باغرود نیشابور بی نوایانه در فکر چاره بودیم. اما مدام از خودم می پرسیدم:

خانوما!‌ آخه چرا؟