فقط یک بهار

هر گونه برداشت از این وبلاگ پیگرد قانونی خواهد داشت.

فقط یک بهار

هر گونه برداشت از این وبلاگ پیگرد قانونی خواهد داشت.

رد پا...


بگذار عشق در رد پایی بر جای بماند

عابران می روند...

اگر عاشقم باشی

نگاهت به کوچه می ماند...



فروردین 92



عکس از خودم

حرامی ی خیس در شب تقدیر ...

از میان یادداشت هایم

توبه ام را می شکنم؛ توبه ی بزرگم را امشب می شکنم و از خوشه های خاطره، دانه دانه انگور یاد تو را می چینم. با تسبیح شاپرک ها، ذکر نیمه شب های تنهایی ام را می شمارم و الماس دردم را زیر خاک باغچه می کارم تا وقتی رنگین کمان بتابد. توبه ام را می شکنم و دیگر در باغ گیلاس نمی نشیتم و تا آخر کوه می دوم... آسمان، کمربند ستاره بسته و من چیزی را شکسته ام و دستم را روی گردن خیالم گذاشته ام و از طرب رؤیاهایم شراب می خورم... شکوفه های بهار، مرا یاد تو می اندازند، چه کنم وقتی همه ی خوبی ها، توی چشم تو شکوفه می بارند و همه ی سوسن ها روی لب هایت رنگ می پاشند... واین تقدیر حرامی ی دلم است که توبه هایم را می شکنم...

اثر  دست هایت، گونه هایم را لرزانده و از انعکاس صدایت، قلبم تپیده، دارم تکرار می شوم هر لحظه، در آینه ای که قاب صورتت را لای میخک ها جمع کرده. عکس باران افتاده توی دلم و رعد شعرهای شاملو کاغذم را سوزانده و من به " لحظه دیدار" اخوان پناه می برم! همدم تنهایی و دردم، درخت انار باغچه است که انارهایش تازه دمیده اند و مثل لب های عاشق من سرخ سرخ شده اند. امشب هم نسیم، خبر از قاصدکی می دهد که از راه رفته ی تو می آید... کاش زودتر بیاید و باز هم مثل پیچک های نازک بی تاب باوفا، لای موهای سرسبز شلوغ پنهان شود؛ سرّی دارند قاصدک و پیچک و من می دانم این کفشدوزک کوچکی که آرام روی نرده های بهارخواب راه می رود، صدای آن ها را شنیده و گرنه این قدر اطراف چشم های نیمه باز من طواف نمی کرد....

نفس بکش... نفس بکش... باران بارید، باران بارید و موهایم خیس شد وانگشت هایم رقص حرامی را تمرین کردند درست زیر باران وقتی پاهایم وسط حوض روی کاشی ها زیر آب، هم آغوشی ماهی و ماه را بر هم می زد...

نگاهم کن... توبه شکسته ای ام من؛ یک حرامی ی خیس، یک گناهکار تمام عیار، تمام قد زیر شاخه های چنار می لرزم... از انحنای ابرویم، شربت بی خوابی روی چشم هایم می چکد و من افسون هزار قصه را در باد می دمم...

دارم می سوزم؛ مولانای دلم شیشه ای شراب بر سر دست گرفته  و در برابر خانقاه تدبیرم، کوس رسوایی ام را ترانه می خواند و من می دانم شمس آرزو و حسرت از شرق دلبری هایم سر می رسد و سرکه از آن شیشه می نوشد و من چرخ زنان دنبال تو می گردم در کوچه پس کوچه های خراب و پرمیخانه ای که از گذر چشمت جا مانده اند... از پنجره ها، سنگ می بارد و خون قربانی ی هفت سنگ، روی پیشانی ی پینه بسته ام، می پاشد و حج همسایه های خدا تمام می شود، ستون های نمازم را شکسته ام و بی سر و پا می دوم...  بایزید را می بوسم و از گوشه ی نگاه عطار می لرزم وقتی نان و آب خرقانی سبدم را می گشاید... مستی ام را تا سحر اجابت افطار می کنم اما باید اذانم را بخوانی، من افق تو را پشت کوه های بلند کودکی دیده بودم... از نیشابور می دوم تا کوچه های پرعاشق شیراز و می دانم در ضمیر سبلان مرا می بوسی... از شهریور شعرها رمیده ام و از اردی بهشت خاطره ها، میخک چیده ام، بگذار اسفند، قلندری های دلم را در الوند آتش به خواب بینم، در شب مستی ... شاید این آخرین توبه ام باشد!

نیره - 5 شهریور 91 ساعت 22:36


جادوی نامم...

سال هاست اختیار دلم را به دست باد داده ام، سال هاست به دنبال دلم می دوم و آواره بی خانمان بر در خانقاه گندم زارهایی فرود می آیم که رسم قلندری قاصدک را بر گوش نسیم زمزمه می کند و سماع خوشه ها را بر سینه تبدار زمین برپا می کند... سال هاست دلم را به چشمه های جوشان سپرده ام که پرهوس می جوشند و بی پروا می لغزند و می پویند. سال هاست حدیث پاییزی می خوانم و فرو می ریزم زرد و سرخ، ارغوانی تر از گونه های تو می شوم که بوسه های مریدان، خالکوبی اش کردند. سال هاست از انحنای آبشارها می چکم و در حیرت عقابی آسمان بر دامنه البرزها می افتم. سال هاست افتاده ام در سراشیبی تند دربه دری و از گوشه گیری آفتاب از لب پنجره غروب، پرده نشین می شوم. سال هاست یاوه می بافم، هجو می خوانم، بی حاصلگی را خرمن می کنم. سال هاست منم...

صداها را خاموش کن، پرده ها را بیاویز، آتش ها را بکُش، کتاب های مقدس را بسوزان، رساله های ایمان را ورق ورق کن، چشم ها را سفید کن، بگذار کمی ماه بپاشد، بگذار کمی پرستو برقصد، بگذار کمی نیش بنوشم، بگذار خماری ام را شِکوه کنم... سال هاست حریص غاری ام که از ضریح گدایی ام پر شود...

شامگاهان که برسد، سفره مخملی بر گوشه رنگین کمان بیفشان، زهره ها را حلقه آویز شب مستی ام کن، ستاره ها را بر هفت گوشواره بیاویز و خط لب دریا را نشانی برای شاخه های انار بردار، بیا و یاوه گویی هایم را در خاک کن... صداها را خاموش کن تا صدایم را بشنوم که آشفته گویی بس کنم... صدایم کن... نامم را از یاد برده ام، مرا به نامم صدا کن... کسی نامم را بر من بخواند... انارها را بر دامنم بیاویز شاید نامم را به خاطر آوری... نامم از نور نبود یا نار؟ نامم از  ریشه جادوی عصیان نبود؟

نیره - چهارشنبه؛ 9 شهریور ماه 91 خورشیدی

من شخصیتی می خواهم که بزرگ نباشد

با نام خدا شروع می شد...

همیشه یک نفر بود و یک نفر نبود. من، اما می خواستم این آغاز ِ کهن را شوری دیگر ببخشم و گنبد نیلوفری را روشن کنم. می خواستم از شاهزاده ای بگویم که شوالیه نباشد و جادوگری که معجونش، زندگی را جاودانه کند. زیبایی که بیدار باشد و سوار بر اسب سفید بر ساحل ، تاخت کند و نسیم، هوای موج ها را زیر گیسوان سیاه بلندش بیفشاند... قهرمان قصه ای که بزرگی اش به وسعت نگاهش باشد و قدرتش در وفایش.... قصه ای پر از کلاغ هایی که روی سپیدارهای بلند، لانه های همیشگی بسازند و زمستان ها به شهر رحم کنند و کوچ را به پرستوها واگذار کنند و آدم ها معنای این همراهی ی با شکوه را بفهمند. روباه ها در قصه هایم بر سر راه ِ شاهزاده ها حکایت دوشیزگانی را می گفتند که مالک تن خود بودند و گلوبندی از نیلوفر بر سینه آویخته بودند. اهلی شدن، شرم آور نبود و ...

قصه هایم، شخصیتی می خواستند تا آفریده شوند و جان بگیرند و این گِل تیره را به دمیدن نفسی به  بهشتی برسانند که وعده اش دور نیست و بر سریر پادشاهی بنشاند. پادشاهی که برای آتش، جشن بگیرد و آب را برای تن شویی دختران، پاک نگاه دارد تا هیچ "شیرین" ی صورتش را در اشک نشوید. کاخ هایی بسازد که حرم سَرایش را دیوهای مهربان بسته اند. دیوهای مهربان، شیطان را برای خدا می آرایند و او هم برای زندگی شعر می گوید و برای رقص دختران زیبا روی ساز می نوازد. 

من شخصیتی می خواهم که بزرگ نباشد و قد ِّمن به شانه هایش برسد و بتوانم بی آن که بترسم به چشم هایش نگاه کنم و او هرزه علف های دیده هایش را بر پستان هایم نغلطاند و قوس آسمانی کمرم را با تیر هوس خم نکند.

عروسک قصه هایم احمق نیست و شب ها برای بچه ها آواز فرشته ها را ترجمه می کند و هر شب یکی از آرزوهایشان را با یک شکلات شیرین کاکائویی برآورده می کنند.

من برای قصه ام یک شخصیت می خواهم که زورش به خدا برسد و به او بگوید که عزراییل را زندانی کند و به جهنم بیندازد. قصه ی من را شهرزاد هزار و یک شب از بر نیست و صورتگران چین هنوز که هنوز است در به در  ِکوه ها و درّه ها در پی عاشقان قصه هایم می گردند تا راز نگاه های عاشقانه را تصویر کنند. قصه ام یک نفر را می خواهد که بزرگ نباشد تا برای بوسیدن لب های من مجبور نباشد بنشیند و لب هایش را وقتی بر روی گونه ام بگذارد که من در میان گندم زار های دشت دست هایم را باز کرده ام و در هم آغوشی باد می دوم و او رو به رویم صورت در برابر صورتم نگاه می دارد.

 

او، اما می گفت: یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبد کبود ...

و من حالا می فهمم چرا یکی بود وقتی آن یکی نبود زیر گنبدی که کبودی اش دل مادربزرگ قصه گویم را رنجانده است. مادر بزرگ رفته است و چشم هایش را از من گرفته است. من تنها روی صخره ی سرد رو به روی دریا می نشینم و قصه ام را همچون شهرزاد قصه گو برای هزاران شب بی تویی می گویم:


یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، ماه من پشت ابر زندونی بود ....

 

 

در معنویت چشمان تو


            سوختم؛


                       شیطان !