کمی کمتر از یک سال پیش، درست نیمه های آبان 90 که در سوئد بودم شبی

که چندان کوتاه هم نبود-روزهای سوئد از همین اوایل مهر خودمان کوتاه می شودخیلی کوتاهتر از نوع خودی آن- فراغتی بود و کتابی و گوشة چمنی(البته چمنش از پشت شیشة رستوران دیده می شد) با دو دوست همزبان یک ایرانی: دکتر محمود حسن آبادی از دانشگاه سیستان و بلوچستان که در اوپسالا دو سه سالی بود فارسی درس می داد از طرف دولت ایران یعنی همین وزارت علوم خودمان؛ و دیگری افغان: محمد شریف سعیدی شاعر و ژورنالیست جوانی که از چندین سال پیش مثل بسیاری از هموطنان آواره اش رخت به دیار مغرب برده اند. او مدتی در کار ژورنالیسم بوده و اخیراً یعنی از چندی پیش از آن(یعنی پیش از پارسال) در آموزش و پرورش اوپسالا برای تدریس زبان دری به هموطنان آواره اش به کار گرفته شده بود. (این را هم در پرانتز یواشکی بگویم که کشور سوئد مثل بسیاری از کشورهای دیگر غربی با وجود آن که بالاخره خارجیها و بویژه خارجیهای آلوده به مسلمانیی مثل ایرانی ها و افغانها را، خارجی به معنای واقعی کلمه می داند و هرگز بنا ندارد با آنها یکی بشود، با این حال برابر قانون خودشان تسهیلات انسانی فراوانی قائل می شود که یکی از آن تسهیلات آموزش زبان مادری آنهاست در مدرسه های سوئدی تا خارجیها هم احساس بیگانگی با خودشان نکنند و هم زبان مادری خود را از یاد نبرند یا آنها که در بیرون از مرزهای خودی زاده شده اند زبان مادریِ مادرِ خود را از یاد نبرند و برای این کار هم حتما مقیدند به هرقیمتی که شده معلم اهل زبان از همان کشور اصلی استخدام کنند. این اقدام ظاهراً خیلی برای خارجیهای مقیم این کشورها بسیار دلپذیر است). ببخشید که داخل پرانتز از بیرون آن بیشتر شد. می گفتم: آن شب ما سه نفر بودیم و یک دفتر شعر که شریف(ما به این نام صدایش می کردیم همان محمد شریف سعیدی را) با خودش آورده بود. من از قبل می دانستم که شعر می گوید، یعنی یک بار هم دو سال پیش (پیش از آن تاریخ؛ و گرنه حالا می شود سه سال پیش) او را در مشهد دیده بودم. دانشجوی کابلی‎‎‎ام سرورسا رفیع زاده او را با خودش آورده بود به یکی از جلسات شاهنامه خوانی قطب علمی ما، و گفته بود که شاعر و ژورنالیست است و از سِویدن(افغانها به سوئد می گویند) آمده است و شعری هم برای ما خوانده بود که اصلاً در گوش و هوشم ننشسته بود. و من شریف را آن سال جوانکی یافته بودم با شعری بی نام و نشان و بی هویت که خوب باری برای آن که مهمان بود و از بچه های افغانستان که همراهش آمده بودند رودرواسی داشتم، سری تکان داده و مثلاً تحسینی کرده بودم و گرنه هیچ چنگی که هیچ، حتی ناخنکی هم به دلم نزده بود شعرش. آن روز او مهمان من بود و من جلو همشهریهایش رودرواسی داشتم و حالا من مهمان اویم در این مملکت یخ‎زده و از خود او و محبتهایی که این یکی دو روز بی‎هوا و بی‎دریغ به من کرده و مثل پروانه دورم گشته است، حسابی زیر بار منت اویم. عصری حسن آبادی گفته بود شریف شعر خوبی گفته و قرار است امشب برای ما بخواند. یادم آمده بود از شعری که در مشهد خوانده و مرا ابدا نگرفته بود اما نمی توانستم زورکی هم که شده ابراز خوشحالی نکنم از شعرخوانی اش .

و گفته بودیم شریف جان بخوان،

و او که خوانده بود:

وسوگند به سنگ

که چخماق بر شقیقة شقایق

و سوگند به آتش

که از تیغ‎آبدار

می چکد در لالة گوش بی بی عایشه

و سوگند به صبح

که تنفس می کند بینی بریدة بی بی را‎ ‎

بینی بی بی را چاقوی آبدار ملکة چشم آبی می برد

و گوشهایش را کارد پرزیدنت

و باقیمانده اش را سربازهای بیابان گرد

که در پشت پدرهای شان

 بر فراز هیروشیما پرواز می کردند

یا برکشتی دزدان دریای بار می انداختند

حالا پزشکان مهربان شان

جراحی پلاستیک می کنند

چهرة بی گوش و دماغ افغانستان را

بر تخت خواب تایمز

در بیمارستان بزرگ جهان.

عایشه کیست جز افغانستان

که بینی اش پیش جهان بریده

و گوگوش را بی دایره و تنبک می شنود

افغانستان عکس رنگی است

که چسبانیده شده است بر پشتی زمانه

بی گوش

بی دماغ

با گیسوان منتظر شانه های سیاه

با چشم های زاغ

تو تفنگ هایت را بر میخ های استخوان بیاویز

میخ های استخوانی

در دیوار توپ خورده آسان تر گور می شوند

و اسکلت انتحاری بر مانکن افغانستان زیباست

که مردان مرده را در لبان اوباما می خنداند

برای گوشواره ها

برای چهارگل ها

گیسوان بی بی  بی‎گوش است

و بی بی عایشه قرآن را با بینی بریده تلاوت می کند

 برای دختران باکره ی بی گوش

که گوش به فرمان داده اند

برای مفسران حیران

تا جهان را بر وحشت افغان ها بگریاند

جهانی که نیمه اش درازکشیده

با شکمی لبریز از شراب

و نبمة دیگرش قوز کرده

بر مشک سوراخ سوراخ بی آب

 به این جهان پریشان که نمی داند

گوش های عایشه

گوش گیرهای دیگدانهای سیاه

 وبینی اش هواکش چلم های تریاک است

.... [کمی جلو تر بروم، حوصله تان را نبرد]

و سوگند به دُبی

که صدای سکس و صلواتش

از برج العرب به گوش جهانیان می رسد

و تمام برج ها و کوهان های شترانش

بر خلافت برحقِّ ملا عمر

بر پای ایستاده شهادت می دهند

و سوگند به ریش بلند مارکس

که امیرالمومنین ما

آفتابه اش از تاشکند

تسبیحش از توکیو

جانمازش از پکن

کلاهش از مکه

عرق چینش از چچن

خرمای افطاری اش از خوزستان

کفش هایش از مسکو

عینک یک چشمه اش از برج العرب

تفنگش از تلاویب

کامپیوتر اوپلش از نیویورک

پوندش از لندن

ووحی اش از طریق جبرئیل آی اس آی

و قربانی اش افغانستان است

و امیرالمومنین با این همه دارائی دیگران

خود را

افغان

مسلمان

مالک اصفهان

و امیرالمومنین جهان

می داند

 وبا صلابت حکم جاری می کند

 

بر گوش و بینی بینوایان

گوش های عایشه

 شهادتین را از زبان کارد می شنود

 وبینی اش بو می کشد

خون های تازه برلب شمشیر را

.... وسوگند به واسکت های پاک

که جلیقة نجات بشر از گناهان کبیره اند در خاک

و فیل ها که خواب هندوستان می بینند

رسول در غار حرا وحیانی شد

و امیرالمومنین در غارهای توره بوره

و عایشه در غارهای توره بوره

و عایشه دماغ آواز نداشت

 وامیرالمومنین دماغ آواز نداشت

و امیرالمومنین هیچ وقت نگفت

کلمینی یا حمیرا

و نگاه کرد به لب های ام المومنین

که سرخ شده بود از خون های ریخته از گوش و بینی اش

وامیرالمومنین

سوره ی سرخ خواند

برای گوش های بی لاله

و ختم کرد

فتقبل منا یا رجیم

آمین!

******

داستانش این شعر را قبلاً برایم گفته بود شریف که چگونه در عهد طالبان

این بی بی عایشه را به جرمی واهی گوش وبینی بریده بودند ام المومنینی در چنگال امیرالمومنین(ملا عمر).

این بود که وقتی شعر تمام شد با صدای کش دار و ته لهجة افغانی شریف(برای شما تمامش را نیاوردم)، خودم هم نمی دانم که چقدر از پهنای صورتم را اشک فرا نگرفته بود.

آن روز این شعر چاپ نشده بود از شریف خواستم که به میلم بفرستد و نمی دانم چرا نفرستاد(وشریف می دانست که من چقدر از این شعر خوشم آمده). شاید همان وقت برای چاپش فکری کرده بود، و حالا بعد از نزدیک یک سال که حسن آبادی از اوپسالا آمده برایم هدیه ای آورده است از شریف دو جلد کتاب شعر:

الف لام میم دال با ده دوازده شعر بلند و کوتاه از جمله همین شعر که بخشهایی از آن را خواندید با عنوان «بینی بریدة بی بی عایشه» و

زاغ سپید با 54 شعر کوتاه اما پر تصویر و معنی دار و درد آلود، با وزن و بی وزن، سپید و منثور. هردو در تابستان 1391 درافغانستان چاپ شده است: اولی، انتشارات تاک؛ دومی انجمن قلم افغانستان.

شما این دفتر ها را ندارید، حسودیتان نشود، به سه شعر کوتاه از مجموعة زاغ سپید مهمانتان می کنم تا سیب سرخ را دست بچة همسایه روا دارید:

1-            نیمه ی تلخ

نیمی از دوستان قدیمی

خون چکان زیر خاکند!

نیمی از دوستان صمیمی

پیش چشمان من چاک چاک اند!

نیمه ی تلخم- از شست  پا تا کمرگاه-

زنده در گور

نیمة شهدم- از سینه تا کاسة سر-

پر از وزوز زرد زنبور.

 

2-            خیاط

خیاط حال و حوصلة چینه زن نداشت

           ماشین خویش را بی سوزنش فروخت

          با سوزن دراز سکوتی

       لب های خویش را

      در کارگاه آیینه

    آهی کشید و دوخت.

3-            اشتباه

من به شعر تر

دخترم به شیر خشک

همسرم به نان و نقره های ماه فکر می کند

ای مثلث عجیب زندگی کدام ضلع

اشتباه فکر می کند؟

در دل مسیح

میخ خون چکان به آخرین گناه فکر می کند؟